۴ مطلب با موضوع «😰گذر از ترس ها» ثبت شده است

📌گذر از ترس : دویدن زیر بارون

یکی دیگه از ترس هایی که من داشتم دویدن زیر بارون برای ورزش بود ، یعنی وقتی بارون که می اومد ، می گفتم وای بارونه دیگه نرم ندویم و اینطوری از برنامه ورزشم عقب می افتادم ، تا اومدم شمال گفتم خب تا کی ؟ من مدام بهانه بیارم ، رفتم یه دونه از این پانچو بارانی ها گرفتم که زیر بارون بدویم ، حالا من اونو اون اوایل عید گرفتم ، رفتم پوشیدمش و بعدم دویدمش هوا صاف شد و هوا هم این چند روز افتابی تا امروز 

 

++اینو من باید اضافه کنم ، من توی تهران یه چراغ قوه گرفتم که توی شب بدویم ، حالا ممکنه بگین وا؟ مگه روز رو ازت گرفتن؟ خب صبح برو بدو! باید بگم نه اصن بحث شب و روز نیست ، صحبت سر این بود که من باید یه  تایمی رو توی شب می دویدم و هر بار چون شب بود حالا می ترسیدم یا میگفتم روشنایی کافی نداره و این یه بهانه شده بود برام و یه حالت ترس طوری هم برام درست کرد که مدام فرار میکردم ازش تا اینکه رفتم چراغ قوه گرفتم ، اعتراف میکنم تجربه خوبی بود البته برای همون تهران ،

الان توی شمال شب که میشه روباه ها و شغال ها یه جور زوزه میکشن توی شب که من گمونم باید برم نانچیکو بگیرم برم بدویم.

 

خلانصه ، از اصل بحث دور نشم ، من پانچومو گرفتم و هوا افتابی بود تا دیروز و امروزم بارون . منم منتظر ، اقا اینو پوشیدم رفتم تو بارون ولی چشمتون روز بد نبینه که هوا صاف شد ، ابری بودا ولی بارون نمی زد😂 بعد منم کلاهش رو زدم کنار و حالا یه مسافتی رو دویدم و بعدم برگشتم خونه ، یه کم کتانیم گلی شد ولی بهم نچسبید ، باید قشنگ بارون میزد 😮

 

اینم از این ترس من

---------------------

یه ترس دیگه هم هست که بزودی باید با اونم روبرو بشم ببینم حرف حساب اون چیه

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Amir ..

📌😀پروژه نصب ویندوز با موفقیت تموم شد!

اخه که چقدر حرص خوردم 

اخرش فهمیدم چی به چیه و مسیر نصب رو بصورت خلاصه داخل یه برگه نوشتم

 

فقط یه چیزی رو خیلی دوست داشتم تست کنم

اگه یادداشت هامو نگاه کنید یا حتی گاهی کامنت هامو ، من گفتم که قضیه فیلترینگ دیگه تموم شدست چون من از ارگو استفاده میکنم ، اینم اینطوری هست که 2 تا سرور رو میگیری ، روزی یکی بلاک میشه و تو از اون یکی استفاده کن ، حالا توی ویندوز 11 میشه برنامه اندروید نصب کرد

 

روش هایی که توی یوتیوب بود ، باید امازون وب استور رو با یه برنامه دیگه نصب میکردی که اون برنامه بهت کمک میکرد سر نصب برنامه های اندرویدی ولی یه برنامه دیگه wsa  هم هست که شبیه اون اولی هست ولی خب تست نگرفتم چون همین مایکروسافت استور ، منابع لبتاب رو درگیر خودش میکنه ، من پاکشون کردم ، همون vpn معمولی بهتره.

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Amir ..

📌😰الان که دارم اهنگ ( تو رو خدا بایست ) رو با صدای بلند گوش میدم

در حال مواجهه با یکی از اون ترس هام هستم ، اول قرار بود که برای لبتاب خواهرم یه انتی ویروس نود32 نصب کنم که نصب نشد بعد گفتم خب ویندوزش رو ارتقا بدم به ویندوز 11 ، گفتم راحته ، اون ویندوز قبلی ها نصبش که راحت بود و این همه گیر و گور نداشت ، هیچی زدم درایو سی رو فرمت کردم و بعدش این موقع نصب یه گیر به پارتیشن داد که نباید فلان باشه و حالا داشتم توی یوتیوب میگشتم که با این ارور من چیکار کنم ؟؟؟

 

اون روش توی اون فیلمه جواب کار منو نداد ، دارم روی یه مورد دیگه تلاش میکنم ، 

 

به خیلی چیزا میتونم فک کنم که وای اگه نشه وای وای وای ، از طرفی هم میگم چرا نشه ؟ میشه ، خوبم میشه و من امیدوارم و دارم بلند بلند اهنک گوش میکنم تا افکار مزاحم نیاد توی سرم!

 

البته هنوز به خواهرم نگفتم چه دسته گلی به اب دادم! 

-------------------------------------------------------------------------

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Amir ..

📌😰آنسوی دیوار ترس

 

خیلی دوست داشتم که این یادداشتم صوتی باشه یعنی صدا ضبط کنم بذارم ولی الان ساعت 3 شبه ولی عین همین متنی که الان نوشتم رو احتمالا تحت عنوان یه فایل صوتی میذارم چون کلمات ، نمی تونن حس رو انتقال بده و به قول اون هوش مصنوعی درکی ندارن از احساس ولی توی این حوزه به شخصه صوت رو ترجیح میدم

 

ساعت 3 ، الان که دارم می نویسم ، دقیقا حدود 3.03 دقیقه نیمه شبه و بنده دیروز حوالی 7.30 ، 8 شب رفتم یه بسته قهوه دمی چکه ای گرفتم تا تستش کنم ، البته اصلش من منتظر بودم که این فروشگاه محلمون قهوه فوری ترک بیاره ولی اینقدر نیاورد تا اینکه گفتم بذار اینو تست کنم و من اخرین باری که قبلش قهوه خورده بودم ، داشتم از مسیر امل میرفتیم سمت رامسر ، شب بود دیگه داشت خوابم می برد که به پیشنهاد خواهری ، به قهوه خوردم که مزه ته دیگ سوخته میداد ، دیگه نخوردم تا الان ، من فکر میکردم قهوه رو میشه مثل جای کیسه ای  ، دم کرد ولی خب اشتباه فکر میکردم تا این قهوه دمی رو گرفتم و الانم که خوردمش ، هنوز نخوابیدم! بعله! ساعت 9 شب قهوه میخوری همین میشه

 

اما موضوع اصلی یادداشت ، یه چیز دیگست ، عبور از ترس ها ، گمونم قبلا راجع به ترسهایی که ادم ها دارن ، یادداشت نوشتم ولی خب الانم چندتاشو میگم ، زیاد شاید باشن ها ولی اینا برای من ترسناک بوده ، با این توضیح که بعد از کلی کلنجار رفتن ، دیدم یه سری کارها رو باید حتما انجام بدم و الانم باید حتما ورزش کنم

 

 

 

حالا ترس من چی بود؟ ترس من همون جمله معروف وای مردم چی میگن یا مردم چی فکر میکنن؟

 

 

مثلا سر ماجرای بردن لبتاب که گفتم من جرئت نمیکنم لبتابم رو بذارم سر میز بعد خودم برم تو حیاط کتابخونه یا سرویس که میرم ، این لبتابم رو میذارم داخل کیف و هر جا که از سر میز بلند شم ، اینو با خودم میبرم ، حالا یا اینو توی دستشویی میذارم روی اون اویزی که گذاشتن ، که این باکلاسه یا اینکه بندش رو یه جایی گیر میدم مثلا روی دستگیره در یا بالای سیفون ، بی تعارف اوایل میگفتم وای مردم چی میگن؟ بعد اینقدر این ترس برام بزرگ شد که دیدم خودم همه جوره دارم به خودم اسیب میرسونم بخاطر یه ترس مسخره ، دیگه خلاصه گفتم اصن هر چی بگن ، من باید مسئول وسایل شخصی خودم باشم و اونو با خودم همیشه همه جا میبرم ، حالا تصور کنید یه ادم کیف لبتاب به دست توی دستشویی یا یه کیف چپکی به دوش توی محوطه

 

 

یا یکی دیگه از ترس هام ، همین دویدن بود و چه توی محوطه مجتمع یا بیرون ، حالا من هندزفری میزنم که هم صدای اطرافم رو نشنوم و هم از این اهنگ های خارجکی میذارم که خود همون بهم انرژی بده برای دویدن ، حالا مثلا اتفاقات جالب برام اینا بود ، سعی میکردم اون زمان که برف بود هم برم بیرون ، لااقل اگه نمی دویم ، طناب بزنم ، بخاطر برف یا بارون من هندزفری رو نمی برم و کامل میشنوم بقیه چی میگن ، بعد یع فضای بازی بود تو اینجا ، من پشت به پیاده رو که ادم ها رد میشدن داشتم طناب میزدن ، بعد همینطوری توی حال و هوای خودم بودم که یه صدایی شنیدم ، نمیدونم هندزفری توی گوشم بود یا نبرده بودم ، یادم نیست خلاصه ، اقا اینو که شنیدم ترسیدم بعد برگشتم دیدم یه اقاهه داره تشویقم میکنه و میگه دمت گرم و اینا ، بعد چون متوجه رفتار عجیب من شد ، گفت ترسیدی؟ گفتم ای ، یه کم! ولی براش جالب بود که یکی توی هوای سرد زمستون توی اون سوز ، یکی بلند شده داره میاد طناب میزنه ، تصور کنید که میگن سگ رو بزنی تو این هوا میره بیرون ، یه همچین تشبیهی

 

یه بارم ، داشتم  توی یه خیابونی میدیدم ، بعد این پسر دبیرستانی ها ، که به موازات خیابون بودن و داشتن رد میشدن اومدن کنار همون پیاده رو و ادای دویدن من رو دراوردن ، حالا اونکه شوخی بود ولی منم یادمه هندزفری داشتم و اصن صداشون خیلی بهم نمی رسید که چی میگن و منم برای خودم راهمو رفتم و اونام راهشونو رفتن.

 

یه بار دیگه مثلا داشتم میدویدم ، بعد بعضیا سگ میارن ، حالا کوچیک یا بزرگش من ، مسیرم رو عوض میکنم و به جای پیاده رو که اونا داشتن می اومدن طرف من ، من رفتم سمت خیابون که با اونا رو در رو نشم ، شاید بخاطر ترس من از سگ باشه یا اینکه سگه سمت من پارس نکنه

 

ولی یه چندبار ، من این مسیری که میرفتم ، شب بود بعد یکی دوبار شب همون مسیر رو رفتم ، یعنی تجربه دویدن توی اون مسیر رو داشتم و قبلش می ترسیدم ، شاید بخاطر فضاش ، چون تاریک و شب بود ولی بعدش چراغ قوه کوچیک گرفتم و حالا تصور کنید یکی لباس ورزش پوشیده ، بعد یه چراغ قوه کوچیک هم دستشه ، نور انداخته جلوی خودش و مسیر رو میدویه ، چون یه جاهایی از مسیر اصلا روشنایی نداره! عجیبه نه

 

بعد این چراغ قوه هه ، نورش گمونم زیاده ، یه بار داشتم میدویم بعد دیدم 2 تا سگ چند متر جلوتر من هستن ، این نور چراغ قوه رو کردم تو چشمشون ، یا زوم کردم و کردم تو چشمشون ، جفتشون در رفتن ، یه بارم یه سگ دیگه این حیون بنده خدا ، نور رو کردم تو چشمش ، از مسیر کنار رفت ولی رفت چند متر اونورتر که ببینه این چه موجودیه که نور چشمش اینقدر زیاده ، البته می دونید دیگه ، چشم حیوونا شب ها نور میده

 

حالا برگردم سر تیتر ، انسوی دیوار ترس ، من یه سری ترس داشتم ، از اینکه مردم چی میگن یا چی بهم ممکنه بگن و این یه جورایی نقطه ضعف منه ، وقتی کم کم از این ترس هات ، با هر سختی ای که هست ، من اصلا و ابدا نمیگم خیلی اسونه ، کم کم از این ترس های کوچیک رد بشی ، دیگه شجاعت پیدا میکنی که بری سراغ مابقی ترس هایی که یه عمر اسیرشون بودی ، یعنی شجاعت اینو پیدا میکنی و با خودت میگه ، عه ! این که تونستم از پسش بربیام پس لابد میتونم از پس فلان و فلان هم بربیام.

 

یه داستانی هست که جالبه ، شایدم شنیده باشین ، 2 تا غورباقه میفتن توی چاهی و تلاش میکنن که از اون بیان بیرون ، خلاصه یکی موفق میشه و یکی همون ته چاه می مونه و یه سری غورباقه دیگه هم دور اون چاه بودن که میگفتن شماها نمی تونید ، چاه عمیقه و این حرفا و مدام تکرار میکردن ، یعتی باهمون قور قور کردن هاشون اینو میگفتن ، خلاصه ، یکی از اون قورباغه ها نجات پیدا کرد ، اومد بیرون و بقیه دورش جمع شدن که چی شد تونستی و اون یکی نتونست؟ کفتش من شنواییم مشکل داره ، فکر میکردم شماها دارین منو تشویق می کنید که تو میتونی و بدو و به تلاشت ادامه بده ولی اون یکی قورباغه ، چون شنواییش مشکل نداشت کم کم با حرف های شما ، روحیه اش رو باخت و موند ته چاه ، حکایت بعضی ما ادم ها هم شبیه همینه ، بعضی حرف های بقیه روی ما خیلی زود اثر میذاره ، یه حرف غلط ، کامنت ، هر چی ، حالا اصن مهم نیستا ولی اون حرف تاثیرش رو میذاره

 

منم بخاطر همین حرف ها و اتفاقا دچار یه سری داستان شدم ، بعضی هاش برام یه ترس و یه کابوس شد برام ، کابوس که می دونید چیه؟ کابوس در ظاهر یه کلمه است اما ، چطور بگم ، دارم فکر میکنم چطور تشبیهش کنم ، ببین یعنی از اسمش میترسی ، دیگه بری سمتش دیگه دور از جون ممکنه نصف عمر شی ، اره بعضی ترس ها همین طوری هستن ، یا لااقل چیزی بوده که حالا به ترس تبدیل شده و حالا که کم کم داری بهشون غلبه میکنی ، شجاع میشی میگی 

 

این جمله مهمه ، یادم باشه قرمزش کنم بعد ، وقتی کم کم به ترس هات غلبه پیدا کنی ، میگی خب این که اونقدرا هم ترسناک نیست ، راحته ، چرا ازش می ترسیدم؟ خب اینو مثلا 2 سال پیش انجام میدادم ، کار همون کاره ، چیزی عوض نشده ولی چرا اینقدر دیر؟ چرا ؟ بعد با خودت میگی ، اره ، اونقدرا هم ترسناک نیست انجام این کار ، چرا اینقدر دیر اخه دارم دیر انجامش میدم ، میشد که زودتر انجام بشه. 

 

 

نه اینکه ادم خودشو مواخذه کنه ها ، شاید اونم باشه ولی گاهی یه سری چیزا باعث میشه ، یه محرکی میشه که یه کاری رو انجام بده ، دور از جون شما ، ایمان دانش راد یه کلیپ داره میگه فکر کن امروز اخرین روز زندگیت باشه ، چه ارزویی داری؟ چرا انجامش نمیدی ، گاهی حتی توی همون روز اخر هم ادم میترسه که انجامش بده ولی اگه اون شجاعت رو کم کم پیدا کنه ، چشمش رو می بنده ،  یه هندزفری میزنه با یه اهنگ بلند و حرفشو میزنه ، کارش رو انجام میده ، دیگه چیزی برای از دست دادن نداره.

 

امیدوارم حرفم رو رسونده باشم ، خیلی ترسهای دیگه هم هستا که میشد درباره شون نوشت ولی این برام مهمترینش بود که اصلا باید یه موضوع جدید براش توی وبلاگم بزنم ، بذار الان درستش کردم ، به قول اون تراپیستی که پیشش می رفتم ادم گاهی از پیش خودش فکر میکنه که بقیه چه فکری براش میکنن در حالی که اونا اصن روحشونم خبر نداره ولی با این حال ، بعضیا هستن که یه حرفایی میزنن به ادم که به نظر من ادم باید یه اهنگ مورد علاقه شو بذاره تو گوشش و بره به مسیرش ادامه بده چون این حرفای منفی ، هدفشون اینه که طرف رو از ادامه مسیرش منصرف کنن ، 

 

 

یه مثال دیگه که میتونم بزنم اینه که مثل رانندگی توی بزرگراه می مونه ، تو داری توی لاین سرعت میری ، بعد یه عابر اونجا یه حرف بد میزنه ، اونجا تو میزنی کنار تا بری جواب اون عابر که اصن معلوم نیست کی هست رو بدی؟ یا ادامه میدی؟ شما رو نمی دونم ولی من زدم کنار تا جوابشو بدم و این باعث داستانهای بعدش شد ، ولی اگه الان خودم بودم اهنگ ماشینو عوض میکردم به اهنگ مورد علاقه و راهمون ادامه میدادم ، سر پارکینگ بعدی ، یه استراحت و ذهنمو خالی میکردم ، رانندگی همینه دیگه ، ادم های مختلفی توی مسیر میبینی ، تو مهمی و هدفت

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Amir ..