....

 

 

 

این مدت همونطور که قبلا هم گفته بودم ما یه سفر به شمال داشتیم که البته بیشتر کاری بود و صحبت کردن سر مشخص کردن یه سری مسائل بین پدرم و خواهر برادراش سر ملک پدری بود و الحق و الانصاف که ارث و میراث ، یه چیزی که ادمها رو روبه روی هم قرار میده. این که حالا خوب بود ولی یه ماجرای عجیبی اتفاق افتاد که دوست داشتم اینجا بنویسیم

 

یه ملک پدری هست که سر اینکه تکلیفش چطور باید بشه اختلاف هست و قرار شد که دیگه کسی از اون خونه استفاده نکنه ، قبلا استفاده میشدا ولی الان دیگه گفتن کسی به اون خونه نره تا یا فروش بره یا مستاجرش بدن. منتها اونجا وسایلی بود که باید برداشته میشد. بالاخره چون قبلش امد و شدی به اون خونه بود بالاخره وسایلی بردن توی خونه گذاشتن حالا هر چی

 

ماجرا رو از اخر شروع میکنم میام اول ، خونه ما و 2 فامیل دیگه مون انتهای خیابونه و روبروی همه . ما توی حیاط بودیم و همه برادرخواهرها اومده بودن خونه ما و پدرم رفت که خواهرش رو که جلوی خونه ما بود رو صدا بزنه که بگه بیاد همه اومدن که پسرش اومد و گفت من با شما دیگه فامیل نیستم و در دروازه رو محکم بست. 😮😐

 

بعد خب ما اینور بودیم و شنیدیم که چی گفت و گفتیم که شما بهش چیزی نگین ، این حرکت قفل بود اصلا. بعدا از فامیلمون پرسیدیم که ماجرای این حرکت قفل کننده چی بوده که اومد گفت نمی دونم کی زنگ بهش که تو رفتی توی اون خونه یه چیزی رو پیچوندی و رفتی و اونم سر این ماجرا خیلی ناراحت شد که نهایتش این واکنش رو نشون داد. 😐🙄

 

این خیلی بده ها که یکی به یکی یه خبری رو بده که اصل خبرش یه چیز دیگه باشه و این کلا یه جور دیگه ماجرا رو روایت کنه که اینطوری بشه . یه ضرب المثلی هست که میگه دزد و قاضی رو یکجا کن ببین ماجرا چیه ، خب من واقعا قفلم الان . 

 

که اینکارو باید کنیم تا هیچ شک و شبهه ای نباشه و دل چرکینی نباشه 

میگن گنه گاوان کنند ، اسبان بچینند ، یه همچین چیزی