یادمه توی روستامون ، ( روستای ییلاقیمون ) ، که تابستون ها بعد از تعطیلی مدرسه می رفتیم ، گفت بیا برو این کلاسه ، یادم نیست که چه کلاسی بود یا چی بود ولی من ازش می ترسیدم ، و از اون محیط چون شاید می ترسیدم فرار کردم ، نمی دونم چه فکری می کردم ولی این کمی ریشه در زمان روز اول مدرسه داره.

 

روز اول مدرسه ، یادمه که همراه مادرم رفته بودم مدرسه ، محیطش خوب بودا ولی وقتی داشتم میرفتم سرکلاس دیدم یه سری ها دارن گریه میکنن ، منم که اون فضا رو نمیشناختم و نمی دونستم چطور بود ، یه ترس یا بهتر بگم ، یه خوفی از اوت فضا اومد توی ذهنم که یعنی اینجا مگه چطوریه؟ کم کم بهش عادت کردم

 

ولی همیشه حس بدی نسبت به چیزهایی که ازش خوشم نمی اومد داشتم ، هر چیزی ، 

 

(ادامه دارد ... )