یه تجربه ای داشتم من که شاید اولین باری بود که اینجوری میشدم و دوست داشتم بنویسمش ..

 

من این کتابخونه ای که میرم ، تایمشو زیاد کردن که خوبه ، نزدیک هم هست ، بعد تو حسن اباد که میرفیتم ، اونجا گربه زیاد داشت و داشتی یه چیز میخوردی ، این گربه ها هی دورت میچرخیدن و حس معذب بودن داشتی ، اینجا هم یکی هستی ولی کم پیش میاد ، حالا من اون روزی تصمیم گرفتم که از پشت کتابخونه وارد فضای سبز بشم چون اونجا هم گل و گیاه داره و حس خوب میده ، بعد داشتم میرفتم دیدم یه سگه اونجا نشسته این تا منو لقمه به دست دید هی دم تکون میداد و هی هر جا میرفتم دنبالم می اومد ، اولش بهش یه تیکه نون انداختم ، اولش تخ کرد و نخورد ولی بعد دیگه گمونم زیاد گرسنه بود و دیگه اونم خورد ، بعد اونجا پارک ماننده و بلوار داره و شاید مثلا از جلوی کتابخونه ، یعنی اون نمایی که رو به فضای سبزه تا پایین ترین قسمتش ، باز برای اینکه مطمئن باشم با گوگل ارث متر زدم ، حدود 30 متر هست ولی حالا مثلا من توی فاصله 10 متری کتابخونه بودم و دوم و اطرافم ادم بود ، ولی یه لحظه دیدم این سگه هی یه جوری دورم میچرخه و حتی دیگه دم نمیزنه که ازش ترسیدم

 

حالا اونجوری هم نبود که مثلا بگم حمله کنه ، ولی دقیقا حس این بود که میتونی فرار کنی ولی دنیا برات اونقدر تنگ شده و این فاصله کوتاه برات کیلومتری هست ، حتی من سعی میکردم که عقب عقب برم تا خودمو به اون کتابخونه نزدیک کنم ولی این ول کن نبود ، و من اون حس خوبی که مثلا غذا بدم و اونم تشکر کنه رو دیه نداشتم ، حس ترس داشتم و اصلا حس خوبی نبود. انگار که مکان برات خیلی تنگ بشه. دقیقا انگار انگار که به یه چیزی خیلی خیلی نزدیکی و حتی دست دراز کنی میتونی برش داری اما نمیتونی و به تصورت میرسه چقدر دوره ازت. همچین چیزی.

 

اولین باری بود که همچین تجربه بدی داشتم. حالا باز سگه مثلا دندون نشون میداد یا پارس میکرد تکلیف مشخص بود ، حالا من یه کاری می کردم ولی اونطوری هم نبود اخه. انگار که بخواد یه چیزی رو فقط بهت نشون بده و تو فقط حس کنی بگه ببین ، زمان و مکان برات تنگ میشه ها ، اونطوری. خدا برا کسی اینو نیاره.