سلام 

خب اجازه بدین که از همون روزی ماجرا رو تعریف کنم که ما رفتیم شمال با جزئیاتی که الان ازش یادمه ، مادر و خواهرم یه روز زودتر همراه خاله ام اینا رفتم شمال که اونجا کمک کنن ، بهرحال مراسم عروسی بود و کار زیاد و ما فردا صبحش ساعت 3-4 بیدار شدیم که راه بیفیتم ، اما گمونم من تا ساعت 12 اش بیدار بودم و یه کاری رو باید انجام میدادم ، دقیق یادم نیست پیدا کردن کلیپ ها بود یا چی؟ اما 12 خوابیدم و تا بابام ساعت 3.30 صدام کرد که پاشو ، من فقط با چشمان نیمه باز رفتم و توی ماشین نشستم و همین ، بدون هیچ غرغری و بارون خیلی شدید هم میزد ، از همون بارونی که بعد عروسی فاملیمون اومد ، اصن یه وضعی بود که ... بعدها که برگشتیم دیدیم یه جاهایی از اسفالت جاده بر اثر این بارون ، چاله ایجاد شده.

 

اون شب که یه جشن خونه عروس بود و دعوتی فامیل های نزدیکمون بود.این رو باید اضافه کنم که من خطبه عقد مرسوم رو توی تالار بخونم و اینکه چی بهتره بگم و چیا ویرایش باید میشد رو با این پدر عروس خانم ، بررسی کردم و گفت که اینطور بگو و اونطور ، کم و زیادش کردم و همون شب بعد اینکه جشن تموم شد و مهمون های خودی موندن و بقیه رفتن ، یکبار جلوی همه شون اجرا کردیم ، البته یه سوتی هم داشت که باعث خنده شد ولی خب بعدش گفتم جملات رو مرتب و منظم روی کاغذ بیارم و بر همون اساس برم جلو

 

اگه فیلم سخنرانی پادشاه رو دیده باشین ، اخرش چون این طرف لکنت داشت ، مربیش ، توی متن سخنرانیش ، کلمات رو 2-3 تا با حروف نگارشی جدا میکنه تا بین اونا مکث کنه تا مشخص نشه که ایشون لکنت زبون داره ، متن منم یه همچین حالتی شد ، تصمیم گرفتم که بین کلمات مکث کنم و علایم نگارشی بذارم و جملات با احساس خونده بشه و چندین و چند بار سر این تمرین کردم.

 

فرداییش ، یعنی برم سروقت جشن دیگه ، ما ساعت 4 غروب راه افتادیم سمت خونه فامیلمون و خواهرم هم ساعت 1 با اون یکی فامیل هامون نوبت ارایشگاه داشت ، منتها اون خانم ارایشگر هم بدقولی کرد و ساعت 2 اومد و هم یه دسته گل بدی به اب داد که موهای خواهرم سوخت ، حالا ما رفتیم توی سالن خطبه عقد و منتظر خواهرم اینا هستیم و اونا یه نیم ساعتی دیر رسیدن و هی منتظر بودیم و فامیلمون هی صبر کرد دید که چرا اینا نمی یان بعد گفت تو بخون بعد یه سری جاهاشو هم سانسور کن چون وقت نیست و مهمون داریم و اینا ، حالا مامانم بنده خدا دید که اینطوره رفت به مادر داماد گفت که این تالارچی داره فشار میاره که فلان ، کاش شما بگین صبر کنه و اونم گفت که اشکال نداره و خلاصه با یه تاخیری خواهرم اومد و خطبه رو خوندم

 

اما مهم ترین اتفاق اون روز برای ما همون خوندن خطبه عقد بودم ، تالار یه ساختمون 3 طبقه بود که طبقه بالاش و بالا پشت بومش ، سالن عقد بود و ویو قشنگی داشت ، هم کفش حالت چمن مصنوعی بود و هم منظره اطرافش فضای سبز و گمونم باغ چایی ولی خب سبز به نظر می رسید و من همچین فضایی رو ندیده بودم تا الان ، کلی عکس گرفتیم و منم دیگه اونجا کاغذ متن خطبه رو در نیاوردم ، لباس رو هم اون پشت صحنه عوض کردم ، سخت بود که از قبل تو خونه کت شلوار بپوشم و توی رانندگی برام سخت بود و همونجا پشت فضای اونجا لباسو عوض کردیم و بعد منتظر خواهرم اینا شدیم که گفتم ، ارایشگر هم دیر اومد و هم یه دسته گل بدی به اب داد.

 

در نهایت خواهرم اومد و من شروع به خوندن خطبه عقد کردم ، حالا جناب فیلمبردار یه میکروفن وصل کرد به یقه کت من و گفت که عزیزان ساکت باشن و منم اروم اروم شروع به خوندن خطبه عقد کردم همونجور که تمرین کرده بودم و مثل سکانس اخر سخنرانی پادشاه ، مکث ها ، بیان جملات بصورت احساس دار ، منتظر دیالوگ های عروس تا دیالوگ های خودمو بگم و همونطور که قلبم تالاپ تالاپ میزد ، منم سعی میکردم که ضمن حفظ خونسردی ، کارم رو جلو ببرم و گاهی سرمو بلند میکردم که به عروس و داماد نگاه کنم و یادم نمی یاد که سرم به سمت مهمون ها چرخیده باشه.

 

موقعیت من توی سالن اینطور بود که ، من پشت یک میز نشسته بودم ، سمت چپ من ، عروس و داماد پشت صندلی و اون سن و با گلها  و تزیینات در جلوشون و سمت راست من هم ، 2 ردیف 5-6 تایی صندلی ، نمیدونم چندتا صندلی بود در کل ولی خب من حواسم به این سمت بود و شنیدن دیالوک های عروس ، همه چیز خوب پیش رفت تا جمله اخر. یعنی اخرش که گفتم خوشبخت بشن و اینا یه جمله رو نصفه گفتم ، چی بود یادم نیست اما نگاهم به سمت عروس و داماد بود و دیدم که عروس اون خانواده داماد ( زن برادر داماد ) منتظره من جمله مو تموم کن ، تا دیدم که عه جمله رو ناقص گفتم ، یه جمله دیگه اضافه کردم که انشالله خوشبخت بشن و اینا

 

من سپرده بودم که مادرم لااقل فیلم بگیره ولی خب به هر دلیلی نشد و اخرش هم به فامیلمون ، همین عروس خانم سپردم که این کلیپ خوندن خطبه عقد منو بگیره برام بفرسته ببینم چطور بود ولی خب همه گفتن اکی بود. اون شب توی تالار که ، جای همه دوستان سبز و انشالله که ازدواج همه دوستان مجرد ، خوش گذشت. توی اینجور مراسم ها هست که ادم فامیل های دورش رو میبینه ، 

 

یه اتفاق جالب دیگه برای من این بود که ، من یه عمه دارم که یه دختر بزرگ داره ، شاید نزدیک 40 و خرده ای مثلا سن و سالش باشه و ازدواج کردن ، بعد نمیدونم چه اتفاقی میفته که ، ایشون همیشه رانندگی میکنه و نه همسرشون ، یعنی تصور کنید توی کاروان عروسی دارین برین و حالا با فاصله و اونم بیاد جلو توی مسیر یا داری پارک میکنی یهو اونم بیاد بغلت پارک کنه و تنها راننده خانم اونجا باشه بین کلی راننده اقای دیگه . توی دلم بهش احسنت و تبریک گفتم و به مامان گفتم که ایشون یه الگوی خوبه ها ، دمش گرم که چه جرئت و شهامتی داره که مامان گفت 5 ساله که رانندگی میکنه. توی فامیل نه اینکه راننده خانم نداشته باشیم ، منتها اینکه مثلا خانم پشت فرمون بشینه و همسر و بچه ها رو توی همون شب عروسی اینور و اونور ببره ، نه.

 

تا ساعت 12 اینطورا توی تالار بودیم ، اونجا هم که میدونید ، وقتی شام خوردن یه سری مهمون های دور میرن و کم کم خودی ها می مونن و گمونم همیشه اینطوره.بعد تالار به حالت کاروانی دنبال ماشین عروس راه افتادیم تا خونه شون ، پدر عروس بهشون یه واحد اپارتمان همون نزدیک خونشون داده که ساکن بشن ولی تا اون خونه اماده بشه ، خرده کاری کاره ، اینا طبقه بالای واحد فامیلمون هستن ، پس در واقع ما برگشتنی رفتیم سمت خونه فامیلمون ، اما برگشتنی یه بارون شدیدی می اومد ، از همون بارونی که وقتی داشتیم از اینجا راه می افتادیم و گفتم همون بارون باعث ایجاد چاله توی اینجا شد ، دقیقا همون طور ، ما جلوی خونه فامیلمون پارک کرده بودیم حالا 2 متر اینورتر ، ولی زیر اون بارون شدید ادم حتی نمی تونست پیاده بشه بره اونور تر ، دیگه تصور کنید 5-6 تا ماشین همه منتظر که این بارون تموم بشه یا قطع بشه که مثلا عروس رو تا خونه شون بصورت نمادین هم همراهی کنن که رهی خیال باطل و برنامه کنسل شد ، بعد 10 دقیقه توی ماشین نشستن دیدم که اینطوری فایده نداره ، دیگه با هر خیس شدنی هم که بود رفتم یه چتر گرفتم و گفتم مامان بابا و خواهرم برن تو خونه فامیلمون تا فردا ببینیم که چی میشه

 

ما یه رسمی داریم ، که فردای روز عروسی ، خانواده عروس برای دخترشون ، یه غذایی میبرن ، حلوا یا برنج ، بعد فرداییش مامانم اینا بازم توی غذا بهشون کمک کرد و اونا هم برای 15 نفر غذا درست کردن و بردن خونه داماد و این در واقع اختتامیه مراسم عروسی بود. حالا فرداییش هوا اینقدر صاف بود انگار نه انگار که دیشبش ، زمین و زمان داشت به هم دوخته میشد.

 

---------

انشالله که همه جوون های عزیز ، ازدواج کنن ، خوشبخت و عاقبت بخیر بشن