در مورد یادداشت پایین ، اگه نظری ، ایده ای چیزی داشتین حتما با من در میون بذارین
ممنونم از شما
++تایید نظراتشو برداشتم.
در مورد یادداشت پایین ، اگه نظری ، ایده ای چیزی داشتین حتما با من در میون بذارین
ممنونم از شما
++تایید نظراتشو برداشتم.
سلام
خوش برگشتین.
انشاالله توی امتحانتون موفق باشید..
امتحانتون کی هست؟
+ممنونم من خوبم شما چطورین؟
چه عالی پس هوا مطابق میلتونه.. اینجا هم ابری ه و کمی باد سرد بلند شده. هوا فعلا سرد شده :)
سلام
منظورتون از امتحان چیه؟
ازمون استخدامی؟ کنکور؟ یا الهی؟
📌. یادداشت ششم ( یک شنبه اول بهمن 1402 )
------------------------------------------------------------
نشستم مواردی که برای امتحان لازمه و منم باید انجامشون بدم رو لیست کردم ولی یه چیزی هم خیلی دوست داشتم بگم ، یعنی گاهی حس میکنم شخصیت من شبیه اون شخصیته
++گمونم این کتاب خواهر بزرگتر اثر صادق هدایت بود که خلاصه داستانش اینجا اومده
https://www.ninisite.com/discussion/topic/4481029/آبجی-خانم-دختر-ترشیده-صادق-هدایت?page=1
حالا من اینو کتاب صوتیشو شنیده بودم ، خلاصه داستانش اینه که 2 تا خواهر بودن که یکی بزرگتر و مذهبی تر بود ولی اون یکی کمتر ، یا همچین چیزی ، این سنش میره بالا و ازدواج نمیکنه ولی خواهر کوچیکتره چرا ، خلاصه اینکه حالا از روی حسادت یا هر چی ، دختر بزرگتره خودکشی میکنه.والسلام نامه تمام
حالا شاید بگین که این چه ربطی به من داره ؟ خب برای درک اون باید این فضایی که من میگم رو تصور کنید ، امم ، فضاسازی اونم سخته ، امم ، خب توضیحشم سخته و اونی نمیشه که میخوام ولی یه چیزی توی این مایه هاست که ادم کلی دعا کنه ولی اونی نشد که بخواد ، اره این بهتره.اینکه چرا نشده یه بحثه ولی اینکه ادم جای خدا تصمیم بگیره هم یه بحث ، نمیدونم قبلا درباره اش نوشتم یا نه ، ولی گمونم چون این یادداشت یه مدت نسبتا زیادی ثابت می مونه پس می نویسم ،
یه جایی من کار میکردم که پدر صاحب کارم رو حاجی صدا میزدم ، این بنده خدا مثل اینکه 3 تا پسر داشته ، متاسفانه ، 2 تا از پسرهاش توی یه حادثه اتیش سوزی فوت میکنن و اینم اون شب کلی دعا که اینا عمرشون به دنیا باشه ولی خب ، دیگه اونا اسمونی میشن و اینم با خدا قهر میکنه . فقطم این نبوده ، توی شرایط مشابه و خیلی خیلی سال پیش منم داستان این مدلی داشتم که چیزی رو از خدا خواستم و نشده و منم قهر کردم. حالا نمیدونم به صلاحم بوده یا نه، اگه دقت کرده باشین من بعضی جاها گفته بودم که ما از خدا میخواستیم که رزق و روزیمون یه جوری هلو بپر تو گلو باشه و یا برامون لقمه بگیره ولی خب ما ناز میکنیم و میگیم اینطور و اونطور
ولی منظورم این بود که ادم هر چی هم اهل دعا و اینا باشه ، باید برای کارش تلاش کنه ، حالا این وسط نمیدونم چطور میشه خدا دست ادمو میگیره ، شاید چون طرف نهایت تلاشش رو کرده ، یاد حکایت اون شعر روباه بی دست و پای افتادم که میگفت
==========
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریدهرنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگونبخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزیرسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
===========
اینو من کپی کردم از جای دیگه :دی ، اما غرض اینکه مزد ان گرفت جان برادر که کار کرد ، درسته و قبول که اونایی که کم سن و سال تر هستن و حالا دارن سروسامون میگیرن و مثلا ازدواج کردن و اینا همه درست و من عقب موندم ولی بازم دلیل نمیشه که بگم وایسا من میخوام پیاده شم . اون رمان خواهر بزرگتر دقیقا همین شد دیگه . حالا اونم نمیشه اونطور قضاوتش کرد ، ولی خب تو نگاه میکنی میبینه اونی که کوچیکتر ازت بوده الان ازت جلو زده و تو عقب موندی ، یه جور حس بدیه ...
نمیخوام این داستانو ادامه بدم. اما گاهی قصه ها رو باید از نو نوشت ، توی رمان کیماگر ، من نمیدونم طرف با چه حس و قلمی نوشته ولی گاهی با خودم میگم عجب چیزی گفته ، مثلا اونحایی که کیمیاگر شمشیر میگه رو گردن این ، این با خودش میگه امروز هم برای مردن روز خوبیه چون این راه رو تا اینجا اومده و بی هدف شاید نبوده و شایدم حق با اون سالار قافله باشه که ادم باید در لحظه زندگی کنه ، اگه لازم به جنگ باشه ادم باید بجنگه ، امروز هم برای جنگیدن و مردن روز خوبیه. تمام در لحظه با اینکه خود همونم داستان زندگی غمناکی داشت.
و این سکانس که شب واهه رو به سانتیاگو نشون داد و سانتیاگو گفت خب چرا الان نمی ریم؟ گفت چون الان باید بخوابیم . من قریب به مضمون گفتم تمام اینارو.
---------------------------------
++یه بار میخواستم یه یادداشت بنویسم با این عنوان که خدا کجا بود وقتی که ... و داخلش همین داستان حاجی و پسرهاشو بنویسم یا چالش هایی که من داشتم ، دیدین گاهی ادم میگه خدا این ظلم ها رو میبینه ؟ یا خدایا کجایی پس انتقام منو از این ظالما بگیری و از اینجور چیزا ، خدا میبینه ولی خب یهویی مثل زورو نمی یاد اون ، کارشو خوب بلده انجام بده ، ولی توی روال معمول دنیا دخالت نمیکنه ، نظام سبب و اسباب ، ناموس خداست و میذاره دنیا روی اونا به جلو بره. من اینطوری فهمیدم.
📌. یادداشت پنجم ( یک شنبه اول بهمن 1402 )
---------------------------------------------------------------
دوست دارم توی این یادداشت ، درباره ترس هام بنویسم ، جنسشو میشناسم ها ولی خب بازم ترسه . البته شاید ترس توی سن های مختلف ، وضعیت های مختلفی داره ولی ترس الان من ، ترس از رد شدن ( عبور از پرتال یا گیت ) هست ، این کارو انجام بدم یا نه.
یه دقیقه ، من اخیرا دیدم که اقای ایمان دانش راد کلیپ های صحبت هم گذاشته ، اونو میذارم توی لیست تا سرفرصت حتما ببینمش و اصلا توی برنامه دارم که یه بار بعد موفقیتم باهاش یه ارتباط بگیرم ، دکتر ازمندیان رو هم خیلی دوست داشتم ببینم
https://www.aparat.com/v/KA8vD?playlist=707221
---------
خب برگردم به صحبت های خودم ، زندگی و اتفاقاتش ، کلا مثل یک سکه ، دو رو داره ، یا شاد یا غم ، حالا شاید ترس ها جزئ بخش غم هاش باشه ، نمیدونم ولی حتما بوده دیگه ، مثل 4 سالی که شهرستان بودم ، ولی میدونید ازش رد شدم ، بذارین تک تک بنویسم ، با حرف زدن ارومتر میشم
1.ترس مثل اون روزی که وقتی سوار اتوبوس بودیم و قرار بین راه پیاده شیم و ادامه شو احتمالا با تاکسی بریم ولی توی اتوبوس خوابمون برد و یه ساعت بعدش که از مقصدمون رد شدیم تازه از خواب بیدار شدیم!!! و ترس اینو داشتم که به موقع به ثبت نام نرسم.
2.ترس نداشتن خوابگاه و حالا چیکار کنم ؟
3.ترس اینکه مشروط شدم!!!
4.ترس اینکه امتحان گواهینامه داشتم و روز اول ، حتی یک سانت هم ماشینو جابجا نکردم!!
5.ترس از اون انتخاب واحدی که پیش نیازها و یا هم نیازها رعایت نشد و باید حذف میشدن و همون ترم مشروط هم بودم!!
6.ترس از اینکه پروژه ام بالاخره چی میشه و اون استادم بالاخره از شهرستان میاد یا نه؟
++خیلی ها بودن ، ولی خب ازشون رد شدم ، و به انور این گیت ( پورتال ) قدم بذارم ، تمام اتفاقات بالا یه روی مثبت هم دارن که الان یه خاطره شده برام ": )
📌. پیام بازرگانی
----------------------------
قبل از نوشتن یادداشت پنجم ، دیدم که این سایت ها جالبن و بهتره که سیو بشن برای روز مبادا ، شایدم بی دلیل نبود که به تورم خورد ، نمیدونم حکمتش رو
دندونپزشکی
https://doctorzangeneh.com
روانشناسی - مشاوره
https://hamkadeh.com
ردیاب ماشین - دزدگیر
https://www.wizerco.com
📌. یادداشت چهارم ( یک شنبه اول بهمن 1402 )
-----------------------------------------------------------
امروز نمیدونم چطور شد که به این فکر افتادم نکنه قطب نمای مسیرم رو گم کردم که انگار هی دارم دور خودم میچرخم ، یعنی هدف دقیق دقیقم مشخص نیست که براساس اون مسیرهامو بچینم. نشستم دیدم اره همینطوره.
میدونید ، اصولا کسی که کمالگرا میشه ، یه مسیر خیلی طولانی رو بین 2 نقطه با یک خط راست رو طی میکنه.بس که گیر جزئیاتش می افته . حکایت منم همونه ، البته باید در ادامه این یادداشت درباره نا امیدی هم بنویسم.
خلاصه امروز نشستم ببینم که گیر اصلی کار کجاست؟ دیدم که من نیاز به لااقل 2 تا مدرک دارم و ترس منم از امتحانه ! وقتی کسی امتحان خودشو قبول میشه یعنی بلده کاره.حالا اگه بگم برای یه امتحان من لااقل 3 تا جزوه نوشتم ، چی میگین؟؟؟
اما مشکل می دونید چیه ؟ این بعضی جاهاش تئوری بود و یا خوب توضیح نداده بود بخاطر همین من رفتم سراغ یکی دیگه و اینطوری گم شدم توی مسیر ، ولی خب ، تصمیم رو گرفتم که برم توی دل ترس هام ، البته خب کمالگرایی خیلی هم بد نبوده ها ، بعضی چیزای مورد نیازمو جمع کردم و دارم و حالا میخوام بخونم برای امتحان ، چون یه سری رفرنس های جدید هم اضافه شدن و منم باید اونا رو هم یاد بگیرم میذارم توی لیستم ، یعنی یه حالتی مشخص میکنم که دقیقا بین 2 نقطه از مبدا تا مقصد ، چه ایستگاه هایی هست که باید ازشون رد بشم.
چالشی که من باهاشون دارم pdf گرفتن جزواته ، یه کم وقت گیره ولی ارزشش رو داره ، pdf که بشه ، خیالت از بابت و لحاظ حجم و اندازه راحته که همیشه و همه جا ، برات در دسترسه . خدا پدر مرحوم نصرت رو بیامرزه ، منظورم اموزش زبان نصرت هست ، اونم تکنیک های خوبی رو یاد داد.
گمونم نوشته بود که با هزینه امتحان ، میتونی 2 بار امتحان بدی ، حالا اصن این مهم نیست ، مهم اینه که ترسی که از امتحان دارم ریخته بشه ، سالهاست که امتحانی ندادم و اینم برام یه غول بادکنکی شده.
--------------------------
چیزی که واقعا واقعا واقعا دوست دارم ، کارهای فریلنسری هست ولی حیف که دیر باهاش اشنا شدم ، اینکه یه پروژه بردارم و بشینم یه گوشه تو کتابخونه ای جایی ، بشینم انجامش بدم بی اینکه به کسی کاری داشته باشم اما حکایت کار من ، حکایت اونی هست که از پایین یه دشت صاف ، یه قله کوه میبینه و میره که فتح اش کنه ، وقتی به نوک اون قله رسید ، یه قله بهتر میبینه و میگه که تا الان کجا بودی؟ باید از اول تو رو فتح میکردم غافل از اینکه تا به این کوه نمی رسید ، اون قله دوم رو هم نمی دید.
--------------------
بالاتر گفتم که برای یه درس من 3 تا جزوه نوشتم ، نه اینکه کامل کامل ، مثلا یکیش یه بخشیش بهتر از اون یکی هست و اینطوری ، اگه اینو جز کمالگرایی حساب کنم یه مورد جالبتر براتون بگم ، من 2 سری خودکار دارم ، یعنی هم روی میزنم خودکار دارم و هم همون سری خودکار رو توی جامدادیم دارم که اینو با خودم میبرم کتابخونه و میارم ، یعنی 2 تا دارم و هر کدوم جای خودش. گاهی با خودم میگم خب من که 2 تا دارم ، کاش 2 تا لبتاب و 2 تا کولپد و اینا هم 2 تا بود.
ولی مورد اصلی ابنه که مثلا دیدین سر سفره مهمونی که میرین چند مدل غذا میارن؟ استراتژی من اینه که هر 2 مدل غذا رو امتحان کنم ، خب بی تعارف اگه بگم گاهی اینا قاطی میشن ، خانواده ام بهم میگن " روبری" ( ruberry ) ، تلفظش شبیه رودباری هم هست ، به کسی میگن که قیمه ها رو میریزه تو ماستا ، اینم احتمالا جزئی از اون باشه و به یه چیز قانع نیست ، مزیتش اینه که مزه همه غذاهای مورد علاقه شو میچشه!!!
------------------
اول یادداشت گفتم که باید در مورد نا امیدی هم حرف بزنم ، خب میدونید ، با خودم میگم اگه اونی نشد که من میخواستم چی ؟اصن این مورد باشه توی یه یادداشت دیگه سرفرصت کامل بازش میکنم و می نویسمش.الان همون 2 پارت بالا کافیه.
": ))
کامنت قبلی ، یعنی یادداشت سوم چند تا اصلاحیه داشت
-------
1.اول اینکه رونوشت اشتباه بود ،
2. دوم اینکه منظورم کلاس عملی و نه تئوری و حوصله سربر
میبرنت وسط بطن و تئوری و اینا خبری نیست.
📌. یادداشت سوم ( یک شنبه اول بهمن 1402 )
-------------------------------------------------------
این دیگه اخریشه
++خب ، بذارین تمرکز کنم ، اممم ، خب همه چیز به اینده مربوط میشه ، دیدن که طرف میگه مثلا الان شروع میکنی به بیمه خودت و مثلا 30 سال دیگه بازنشست میشی و اینقدر مستمری میگیری؟ این مامورای بیمه زیاد این حرف رو میزنن
من گاهی با خودم میگم که ای بابا ، شاید اونقدر عمر نکردم ، شاید این بیماری ( فرضا ) کارو تموم کرد ، 30 سال دیگه ؟ گاهی هم میگم اومدم تا اون زمان موندم چرا که ادمی با امید زنده است اصلا ، چرا نا امید؟ نمی دونم ...
فقط میدونم که توی مملکت ما درامد ریالی هست و خرج ها دلاری
این قسمت از یادداشتم کمی تلخ بود ولی خب ، قلب وقتی میتپه ، خط هاش بالا و پایین داره و اگه یه روز ( خدای ناکرده ) یه خط صاف بشه صرف دیگه رسما مرده است ، خب این قسمت از ناامیدی و غرعر من اون خط پایین قلبه ، نوبت بالا رفتنش هم میرسه انشالله
------------
++یه چیزی رو میخواستم رونوشت کنم ، یادم رفت
اهان نه یادم اومد ، ادم ها همیشه در حال یادگرفتن هستن ، چه این دنیا و چه اون دنیا ، یعنی اینطوری نیست که بگین خب این ( یعنی من ) منتظره تا یه اتفاق بیفته یه درس ازش بگیره ، و بقیه اینطور نیستن
توی کتاب انسوی مرگ ، 2 تا از داستان هاش اشاره به این داشت که افرادی که اون سمت هستن ، براشون کلاس گذاشته میشه ، کلاس های اموزشی عملی و تئوری و حوصله سربر ، با این توصیف که میبرن شما رو وسط عمل و اونجا و شما یادمیگیرین درس و بحثتو ، اینطوری هم نیست که کلا ول بشیم به حال خودمون ، اون سمت هم کلاس و درس و اینا هست.
📌. یادداشت دوم ( یک شنبه اول بهمن 1402 )
------------------------------------------------------
پریروز که داشتم می دویدم یه متوجه دعوای یه پدر و پسری کنار وانت شدم که برام جالب بود چون منم این داستانو تجربه داشتم و دلیلش هم غرور بود ، چقدر گاهی ادم ها شبیه هم هستن.ماجرا از این قرار بود که پدره به پسره فرضا میگه بره چسب قطره ای بخره ، اون میره چسب دوقلو میخره ، بعد میاره به پدره میده و اونم میگه نه این نه ، باید فلان چسب رو میخریدی ، برو اینو عوض کن ، اونو بخر ، حالا بحث اختلاف قیمت هم بودش که نمیدونم اینو گرون خرید یا اون گرونتر ، ولی پسره گفت که نه نمیرم.
حالا هی از پدره اصرار و از پسره انکار ، پدره گفت که اصلا بیا با هم بریم منم میام ، بازم پسره سرشو انداخته بود پایین و گفت نمی یام و حالا اون پدره ضمن اصرار ، فحش هم میداد .
منم برام اینطوری شده ، دروغ چرا ، وسیله گرفتم ، چی بود رو نمیدونم ولی اون بدرد نمیخورد و بابا گفت برم عوضش کنم و منم گفتم نه ، غرورم اجازه نمیده . یا مثلا شده که رفتیم وسیله گرفتم ، بعد مثلا مامان گفت که اینقدر پول توی کارت نیست ، منم روم نشده که اونا رو برگردونم سرجاش و با یه خداحافظی صحنه رو ترک کردم
هعییییییییییییییییییییییییییییییی
یا
هووووووووووووفففففففففففففففففففففف
بعضی موقع ها مامانم دعا میکنه که انشالله انقدر پول دستتون بیاد که برای خرید یه چیزی دست و دلتون نلرزه. منم میگم امین.
++اما اگه تا اینجای داستان رو خوندین باید بگم ادامه داره ماجرا ، یادمه در سالهای دور زمان دانشجوییم ، شاید اون موقع ها 20-21 سالم بود ، یکی از دانشجوها و هم رشته ای های دوست هم اتاقی من ، بزرگتر از رنج سنی ماها بود ، شاید مثلا 30 اینطورا بود ، ماشین داشتش یا نه رو یادم نیست ولی میگفتن که خرج اینو باباش میده و من میگفتم بابا این که دیگه 30 سالشه ... نمی دونستم که یه روز منم مثل اون بنده خدا میشم. اره اینم یکی از اون موارد قضاوتی بوده که داشتم ، البته یه مورد دیگه هم هست که هر روز باهاش در گیرم. هعی
ساعت 6.35 شد ، باید کم کم برم. احتمالا امروز یا نهایت فردا ، اخرین روزهایی باشه که این مودم همراهی رو همراه خودم دارم ، بعدش دیگه میره تا 5 شنبه و جمعه . اینم میبینم که اینجا دوستانم انلاین هستن و احتمالا کامنت هایی هم گذاشتن ولی چون توی این یادداشت نیست که نیاز به تایید نداره ولی اون یکی ها داره ، و منم به پنل مدیریت به درخواست خودم ، دسترسی ندارم نمیبینمشون . اممم خب
می دونید گاهی اینطوری یادداشت نوشتن بهتره ، اینم لذت خودشو داره.
📌. یادداشت اول ( یک شنبه اول بهمن 1402 )
-------------------------------------------------------
2 تا موضوع رو باید بنویسم ، چون موضوعات مهمی هستن و چون در طی مسیر و اخر مسیر وقتی به این راه که اومدم باید به مسیر نگاه میکنم باید یادم بمونه .
موضوع اول = منت کشی
یه کلیپ صوتی هست از اقای ایمان دانش راد که
https://www.namasha.com/v/JDQxeTv4?playlist=dpfLSV1K6oLgRTND
کسی برای موفقیت شما ، منت شما رو نمیکشه
حالا اینو داشته باشین
--------------------------------------------------
دیروز من خسته بودم و میشد 30 دی ماه و سر برج ، من معمولا شب ها میرم دنبال بابام و با ماشین میارمش خونه چون مسیر سر خیابون اصلی تا خونمون یه مقدار دوره و فاصله داره . اینم باید توضیح بدم که هر ماه ، اقساط خونه رو من واریز میکنم و همیشه اینکارو رو در تاریخ یکم ماه بعد انجام میدم ، به این دلیل که مشخص بشه که اون قسط مثلا در اولین روز از ماه انجام شده و قسط ماه قبل نبوده. مثلا قسط ساختمون که مشخص بشه و قص علی هذا
حالا ، دیروز به پدرجان گفتم که باشه فردا واریز میکنم و اونم گفت نه همین امروز باید واریز بشه ، یعنی اینطوری میشه که از کارت اصلی می ریزه توی کارت خودش و فردایشش که میشه اول برج ، قسط ها رو واریز میکنه یا شایدم همون دم عابر میریزه.
راستش به من خیلی برخورد ، دروغ چرا ، به همون دلیلی که بالاتر گفتم باید من اینکار رو انجام میدادم ، چون من یه دفتر گذاشتم که اول تمام اقساط رو لیست میکنم و هر کدوم رو طبق لیست واریز میکنم و اونجا تاریخ و ساعت میزنم و اسکرین شات میگیرم ، بابا که اونطوری اقساطو احتمالا ریخت ، شاید فقط یه برگه واریز داشته باشه که در نهایت توی اون دفتر هیج واریزی ای ثبت نشده چون من مینوشتم ، اگرم بعدا بهم بگن ، میگم من توی دفتر اقساط چیزی ننوشتم ( پس لابد واریز نشده در حالی که واریز شده )
حرکت دیشب بابا ، با اینکه حق با بابا بود ولی خب منم دوست داشتم مثل همیشه با نظم اون کارو رو انجام بدم بیشتر ، از نظر من البته لجبازی بود و اینکه منت منو نمیکشه برای واریز اقساط و دنباله اش رو ادم بگیره همینه ، لج و لجبازی
حالا از اونور بابا اینا احتمالا خوشحال که رفتن کارشو انجام دادن و یه پله جلو افتادن ولی من از اینور عصبانی و پرخوری عصبی که چرا نذاشتن کار طبق روال خودش انجام بشه و بابام که گفت هر ماه ، همین داستانه . حالا احتمالا بشینم بهش دلیل کار خودمو بگم . ولی من خون خونمو میخورد ها ، یه چیز میگم یه چیز میشنوین ، مسئله از نگاه شما میتونه خیلی ساده باشه اما از نظر من نه ، این یه مسئله خیلی بزرگه تا حدی که ممکنه ادم از خونه فرار کنه یا چمیدونم خودک.شی کنه یا ، فرارو گفتم؟ یا بذاره بره یا بدتر ، تمام اقساط رو با اینکه واریز شده یکبار دیگه همه رو از نو واریز کنه ، عصبانیتی در این حد ، حالا الان که صبحهه و دارم به ماجرای دیشب نگاه میکنم همچین مسئله ی مهمی نبود ، کار خودش بود ، رفت و انجامش داد. حالا که چی
البته از یه موضوع دیگه هم نباید غافل شد ، من ادم لوسی هم بودم و شاید هستم ، میدونید مثل کودکی که یه چیز بخواد بعد بهش بگن نه و اون زمین و زمان رو به هم بدوزه و جیغ بزنه و گربه کنه و چنگ بزنه ، خب الان لابد میگین که خب اون کودکه 5 ساله است و شما ماشالله 35 ساله هستین ، فرقی نمیکنه . اگه من الان کودک باشم ، همون رفتار رو داشتم ولی الان چون 35 ساله هستم ، پس همون رفتار رو در قالب دیگه ای بروز میدم .و اگه این رفتار خنده داره ، ارجاعتون میدم به دیدن فیلم اتش بس 1
میدونید ، من زمانی که توی شهرستان دانشجو بودم و 2.5 سال اول اونجا بودم ، خیلی از رفتارهامو اصلاح کرده بودم ، اما زندگی با خانواده و اینکه مثلا مادرخانواده بعضی چیزا رو به دوش بکشه ، باعث برگشت اون رفتارها میشه . به این فکر کرده بودم که برم مستقل بشم شاید اونطور اوضاع درست بشه .
اما از بحث اصلی دور نشم ، میدونید تنها یه اتفاق ساده افتاد ، پدرم منت منو نکشید و رفت خودش کارت به کارت کرد و اقساطشو ریخت و من اینجا اسمون و ریسمون بافتم . شاید ادم ها همینطورن ، ما فکر میکنیم ( یعنی من فکر میکنم ) که اونا همیشه میان منت مارو میکشن در حالی که میتونه اینطور نباشه.
📌.رونوشت به دوستم ، صبیره بانو
--------------------------
سلام ، ممنونم بابت توصیه هاتون
خودمم به چیزی که گفتین فکر کرده بودم که اگه یه روز رو بذارم برای استراحت ، یعنی اول اینطوری گفته بودم که هر روز برم تهران کتابخونه بین ساعت 7.30 تا 8 شب که در اینطورت من باید 5 صبح از اینجا راه می افتادم و از انورم ساعت 10 میرسیدم خونه و یه هفته این داستان ادامه داشت ، نابود میشدم . گفتم خب این چه کاریه ، همینجا میرم که نهایت 15 دقیقه راهه تا کتابخونه و از اونورم نهایت 7 خونه هستم
یعنی منظورم اینه که خواب کافی رو توی برنامه گنجوندم و از انور هم زود میخوابم. از اینورم زود بیدار میشم حتی اگه جمعه باشه.
بازم بابت توصیه هایی که کردیم ممنونم
سلام
یادمه با یه مشاور حرف میزدم بهم گفت ما ادما نیاز به تفریح و سرگرمی هم داریم کمالگرایی باعث میشه خودمونو از تفریح و سرگرمی بزنیم و حق خودمون ندونیم، شما حتی ۵ شنبه و جمعه که روز تعطیلی اداراته هم دارین کار میکنین و به خودتون سخت میگیرین.. یادتون باشه نیاز به تفریح و استراحتم دارین..
اوایل سخته بیکار بودن ولی به مرور یاد میگیرین ارامش داشتن چیه و چه حسی داره..
اینم یادم اومد گفتم بگم. چون این کارای شما بیشتر شبیه اینه خودتون رو برای رسیدن به یه هدف دارین قربانی میکنین و تحت فشار قرار میدین بدون اینکه نیاز جسمانی خودتون رو در نظر بگیرین و بفکر سلامت روحی خودتون باشین.. بلاخره این همه فشار ادم رو یکجا از پا در میاره و جسما و روحا دچار فرسودگی میشه.. خودتون رو دوست داشتن به این معنا نیست که با فشردگی زیاد کاری و زمانی و در کمترین زمان ممکن به هدفی که دارین برسین. بنظرم حداقل جمعه رو برای تفریح و گردش بزارین و خودتون رو مجبور نکنین که حتما یکاری انجام بدین.
بنظرم بفکر سلامت خودتون هم باشید. به کمالگرایی اگر میخواین واقعا نه بگین پس بهش بفهمونید که من نیاز به استراحتم دارم..
یه چیزی یادم اومد.. فردی که کمالگراست از بقیه کمک نمیگیره خودش رو بی نیاز از کمک گرفتن از بقیه میدونه، (شامل همه نمیشه) ولی میخواستم بگم قبول کنین کمک دیگران رو هر چندم ناقص و طبق میل شما اون کارو انجام ندن.
سلام
در مورد پست پایین:
فک کردم بهتر اینه همینجا کامنت بگذارم که کامنتها بازه 😊
در مورد بخش اول که لینک پستهای قبلی رو گذاشته بودین رفتم همه رو خوندم و کامنتها رو هم تا حدودی گذرا خوندم و با اجازه تون عکس هایی که توی نی نی سایت از سفرتون گذاشته بودید رو هم نگاه کردم و خیلی زیبا بودن..
خب از بحث فاصله نگیریم:)
در مورد ۸ دستی... یه پیشنهادی دارم براتون ولی خودم شروع کردم به تک و تک وسایلا رو بردن و به شدت شما روی این قضیه حساس نیستم..
سمت ما یه سینی های بزرگی هست که بهشون میگن مَجمَعه .. من بلوچستان که بودم دیدم توی این سینی ها بشقابا و کاسه های ماست و ترشی و سبزی و لیوانا و حتی سفره بسته به اندازه اون سینی داخلش میزارن و بسته به تعداد نفرات البته و وقتی تعداد کم هستن مثلا ۴ تا بشقاب و کاسه ماست و ترشی و لیوان و سبزی رو با سفره میشه داخلش گذاشت و یکبار اورد و سفره رو انداخت و چید میشه زمانی که تعداد نفرات کمه از این سینی ها برای زمان ناهار و شام استفاده کرد ولی وقتی نفرات زیاده یسری چیزا رو میشه فاکتور گرفت و یجور دیگه از سینی استفاده کرد بازم از ده بار رفت و امد بهتره..
هر چند همین که چند بار بریم و بیایم بهتره بنظرم چون در کنارش میشه تاب آوری رو یاد گرفت و تحمل رو برد بالا.. آروم غذا خوردن سر سفره و زمان حدود نیم ساعت یا بیشتر سر سفره رو ادم صرف کنه هم خوبه.. سرعت زیاد غذا خوردن خوب نیست به سلامت ادم اسیب میرسونه.. ادم بیشترم غذا میخوره چون تند تند غذا میخوره..
به نحوه و سرعت غذا خوردن هم اگر توجه نکردین توجه کنین.
خب برم باقی متن رو بخونم و اگر نظری بود در ادامه بنویسم.
قسمت انظباط رو فک میکنم حل کردین چون نوشته بودین که به ۴ قسمت روزتون رو تقسیم کردین..
چرا برای انجام یه کاری که ۲۰ ساعت زمان میخواد شما ۲۰ ساعت رو توی یک روز و پشت سر هم و فشرده میخواین انجام بدین؟
اگر این ۲۰ ساعت رو توی ۴ روز تقسیم کنین و روزی ۵ ساعت بعلاوه زمانی که برای سرویس و گشنگی و استراحت میزارین ساعت کاریتون بشه ۸ ساعت ( توی خونه منظورم هست) میشه مثل ساعت کاری توی ادارات.. یعنی اون کار رو توی یک روز و پشت سر هم کامل انجام ندین.. اینجوری هم یاد میگیرین که کمالگرایی تون رو کنترل کنید هم میبینین که کارایی تون و حتی یادگیری تون بیشتر شده.. اون نظم و تداوم در روند انجام کارتون هم وجود داره.. در ضمن به مرور میبینین اگر نصف یه کاری بمونه واسه روز بعد اتفاقی نمیفته از اون سختگیری تون هم کم میشه.. ولی یه چیزی که این وسط مهمه اینه که زندگیتون حال محور نباشه ارزش محور باشه.. یعنی اگر حوصله ندارین هم بتونین کارتون رو توی همون ۵ ساعت انجام بدین بر اساس ارزشهایی که براتون داره و تاثیری در روند انجام کارتون نداشته باشه..
تا حالا شده توی بحث کمالگرایی متوجه شده باشین که میخواین بقیه رو هم کنترل کنین؟ کارهاشون رو مطابق با شما هماهنگ کنن یا از انجام کارهاشون که بهتون کمک میکنن عصبی بشین حس کنین که کارشو خوب انجام نمیده باید خودتون دوباره انجام بدین؟ یعنی نتونین تقسیم کار کنین ؟ به کار بقیه اعتماد نکنین؟
یا وقتی در حین انجام کار هستین اگر کسی به دفتر یا وسایلتون دست بزنه یه حسی که چرا دست زد و وسیله مو برداشت یا اینکه چرا محیط کارمو و اون نظمی که میز کارم داشت رو بهم ریخت، تا حالا داشتین؟ اینم بخشی از علائم فرد کمالگراست که البته اینا علائمیه که خودم دارم فک میکردم روی نظم و انظباط حساسم اما اینطور نیست..
یا مثلا مسائل رو یا صفر، صفره یا صده صد.. همون سیاه و سفید مطلق دیدن درست نیست باید به سمت تعادل یعنی خاکستری یا ۵۰ خودمون رو ببریم.. دید سیاه مطلق یا سفید مطلق نداشته باشیم..
بنظرم قسمت بهترین بودن توی همه چیز لازمه اش اینه یه کاری رو که بلد نیستیم شروع کنیم و بهترین نباشیم .. در این مورد نظری ندارم و فک میکنم بهتره اجازه بدیم اشتباه کنیم مثل همین غلط املایی توی تایپ کردن.. وقتی یه نوشته رو مینویسیم برنگردیم از اول بخونیم و اصلاحش کنیم و جمله بندی شو درست کنیم.. بزاریم اشتباه کنیم بهترین نباشیم.. به مرور میبینیم بقیه م ما رو همون جوری که هستیم دوست دارن.. خیلی به خودمون سخت نگیریم.. شاید اولش سخت باشه و خودمون رو سرزنش کنیم اما در نهایت موفق میشیم ..
چه ایرادی داره بخاطر کم کاری مون یبار کانون توجه بشیم؟!
خودتون راهکارم نوشتین .. منم یه پیشنهاداتی دادم و امیدوارم موفق باشید و حتی اگر لازم هست به وبلاگم نیاید، خودتون رو مجبور به اومدن به وبلاگ نکنید مگر جهت سرگرمی باشه...
خب ، یه بسته اینترنت گرفتم و من بعد روزایی که نیاز دارم ، مثل فردا ، از مودم همراهی استفاده میکنم تا کارم انجام بشه ، البته من گفته بودم 5 شنبه و جمعه بیام وبلاگ و صندلی مناسبی هم انتخاب کنم ، با این حال ، به نظرم بهترین کار اینه که ، همونطور که اون دوستم راهنمایی کرده بود یه هدفی رو نشونه بگیرم و تا تموم نشده کار دیگه این رو انجام ندم یعنی تا به اون نرسیدم نیام وبلاگ ، توی وبلاگ خبری نیست ، حالا اگرم بیام 5 شنبه و جمعه
توی این کامنت دونی هم گزارش کار میدم ": )
فک کن ، خیلی باحال میشه .
------------------------------------
خب دیگه باید کم کم وسایلم رو جمع کنم و بذارمشون توی کیف تا فردا
و برم دنبال مابقی کارهای امروزم
به امید روزهای خوب
----------------------------
عااا یه چیزی
یادم رفته بود یادداشتش رو بذارم و اونم این بود که
من به استقبال فردا میروم ، یا من از امروز به استقبال فردا میروم ، یه همچین تعبیری
یا فردایی که امد ، هیچوقت یادم نمیره توی راهنمایی که بودم توی فهرست کتابهای موجود ، اسم یه کتابش این بود ، شنبه ای که نیامد و سالهاست که این تو فکرمه که اون کتاب درباره چی بود؟
---------------------------
عااا ، راه رفتنی رو باید رفت ، نه به کمالگرایی الکی که باعث عقب افتادن میشه
به امید روزای خوب پیش رسیدن ، به قول کیمیاگر ، رسیدن به گنجت تمام اتفاقای مسیرت رو معنا میبخشه ، حالا یه همچین تعبیری گفته بود ، جهت اطلاعات بیشتر ب چند تا یادداشت قبلترم که برگزیده کتابها بود مراجعه کنید ، تون اون ویس اخر کتاب بودش گمونم:دی
===========
راستش دیدم موقع لاگین هنوز یه سری اطلاعات هنوز داخلش هست و با ریست کردنش مشکلم حل نشد ( ریست از داخل خود مرورگر ) دیگه با total unistal پاکش کردم و یکبار لبتاب رو ریست کردم و اوپرا رو از اول نصب کردم. لذتی داشت نصبش ولی خب این محدودیت ها برام لازمه
میدونید حس اون دانشجویی رو دارم که باید برگرده شهر دانشگاش و باید با همه خدافظی کنه
": ((
++یه کار دیگه هم مونده که باید انجامش بدم که اونم اکی شد میگم
میگم اینم بد نیستا که این اینجا باشه ، کامنت هاشو باز گذاشتم از اون طرف رمز عبور بلاگ بیان و هر موردی که وسوسه میشم تند تند بهش سر بزنم رو از توی اپرا برمیدارم ، تمام رمز هاشو از توی لبتاب برمیدارم و جای دیگه ای میذارم. یه محدودیت دسترسی برای خودم میذارم تا به نظمی که میخواستم برسم . خدا به خیر بگذرونه
شاید بتونم برای گوشی و تایید حضور هم یه جایگزین پیدا کنم ، داشتن گوشی خیلی خوبه ها ولی من یکی اعتراف میکنم من خوب بلد نیستم ازش استفاده کنم و دزد وقت منه پس ؛ بی تعارف باید یه فکری براش کنم .
بهرحال این کامنت دونی بازه و خوبه برای گزارش کار دادن ": )
-----------------------------------------------------------------------
خیلی سخته حذف رمزها از داخل اپرا ، سخت نیست ها ، اینا ، این ادرسشه
opera://password-manager/passwords
میگه که خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود همونه ": ((
قلبم داره تند تند میزنه ، وای نه این چه کاریه اخه ولی باید درستش کنم
لحظه خدافظی چقدر سخته ...
سلام ،
این یه کامنت تست هست ": )
ممنونم برای اینکه این لینک ها رو گذاشتین اینا بینشون چند تا لینک بود که توی اون کامنت نبودن و چقدر اینا هم قشنگ بودن . مرسی بابت اشتراک گذاریشون.
کامنتهام رو داخل کامنتهای خودتون همون موقع پاسخ دادین ممنونم ازتون. فقط برای یه قسمت پرسیدین که قسمت اخر کامنتم رو متوجه نشدین.
بزارین یه مثال از خودم بزنم تا متوجه حرفم بشید.
من زمانی که دانشجو ارشد بودم و برای تزم داشتم نمونه هامو توی ازمایشگاه اماده میکردم یه دانشجوی ترم اولی ارشد رو استادم فرستاده بود هم به من کمک کنه توی کار تزم هم کار یاد بگیره..
بعد من مثلا بهش میگفتم برو ارلن بیار .. کارم چجوری بود به این ترتیبی که میگم بود
1. ارلن رو با ریکا و شیشه شور قشنگ میشستم
2. اب مقطر چندبار میزدم (داخل ظرف رو کامل با اب مقطر میشستم)
3. ماده شیمیایی مورد نظرم رو دقیقا اگر 1.0245 گرم بود دقیقا همین عدد وزن میکردم داخل ارلن میریختم و دقیقا 50 سی سی اب مقطر میریختم و حل میکردم.
حالا کار اون دانشجو از دید من دقیق نبود و به کارش اعتماد نداشتم و خودم باید اینکار ساده رو انجام میدادم چون محلول ساخته شده به وسیله اون دانشجو رو قبول نداشتم چون فک میکردم مثل خودم دقیق و کامل نمیتونه درستش کنه و باید همه چی دقیق باشه نه اینور نه اونور ...
دقیقا مثل یه عکسی بود گذاشته بودین که خط کش رو کنار چمن گذاشته بود تا دقیق هم اندازه بچینه.. واسه منم همین طور بود واسه همین خودم انجام میدادم و کمک نمیگرفتم اما بهش یاد میدادم چکار کنه ولی خودم انجام میدادم ازش واسه کار خودم کمک نمیگرفتم.
توی کارای دیگه م همینطوری م مثلا توی محاسبات نمونه های طرح محاسبات دست من بود اگر همکارمم میامد کمک و حساب میکرد من محاسباتش رو میبردم خونه مجددا از اول خودم حساب میکردم که یوقت اشتباه محاسبه نگرده باشه:/
منظورم اینه حتی اگر از ترس کامل و درست انجام ندادن کار از کسی کمک نمیگیریم بیایم کمک بگیریم و سعی کنیم این حجم و بار سنگین کاری رو از روی دوش خودمون برداریم .