سلام
ذهن تصویرپرداز خوبیه و میتونه تصاویری که خوشایند خودش هست یا به نحوی براش خوشایند بوده رو بارها و بارها برای خودش تجسم کنه و تصویر خاطره ای رو تا سالیان درازی ، مثل روز اول ، نو و تازه نگه داره و همچنین میتونه ، تصویری که می بینه رو خودش بازسازی کنه و تصویر خود طرف رو به جای شخص دیگری بگذاره و تصویر جدیدی رو خلق کنه.
با این قدرت فوق العاده ، شاید احساس ترس ، بخاطر امنیت فرد ، برای خودش تله های ذهنی ای رو درست کنه که از یه موقعیت فرار کنه تا اون فرد در امان بمونه یا براش تله ی ذهنی ای رو ایجاد کنه که تا سالها در اون تله گرفتار بشه . ظاهر طرف رو نگاه میکنی ، سالم و سلامته ولی در باطن ، اون شخص ، توی جایی گرفتار شده که یا نمی تونه یا قبلا تلاشش رو کرده و دیده نمی تونه از پسش بر بیاد.
مثال 1 : تصور کنید که توی یک آکواریوم ماهی ، ما اکواریوم رو به 2 قسمت تقسیم کردیم ، جنس بدنه اکواریوم شیشه است و باز برای تقسیم محیط اکواریوم به 2 قسمت ، بین اون ، یه شیشه شفاف دیگه هم میذاریم ، بعد در یک سمت ماهی معولی و در سمت دیگه یه پیرانا ( ماهی گوشتخوار ) ، البته که ماهی معمولی ممکنه از ترس پیرانا ، به محیط عمیق سمت خودش پناه ببره ولی پیرانا ، چون متوجه نیست که بین فضای خودش و فضای روبرو ، یه مانع هست حتما سعی میکنه به سمت ماهی حمله کنه ولی این وسط بارها و بارها به مانع برخورد میکنه و متوجه میشه که با اینکه عملا چیزی جلوی خودش نمی بینه اما یه چیزی مانعش میشه که به سمت جلو و اون ماهی بره و بعد از مدتی دست از تلاش برمیداره و چه اون مانع باشه یا نباشه دیگه از یه فاصله ای جلوتر نمیره چون تصور میکنه که حتما اون مانع ، نمیذاره جلوتر بره.
( چیزی مثل این رو در سریال 1899 و اون قسمت کوهستانی فیلم هم شاهدیم )
مثال 2 : روزی کسی به باغ وحشی میره و مبینه که فیل بزرگی با طناب قرمز کوچیکی بسته شده ، براش سوال میشه که این فیلم یه تکون بخوه ، اون طناب و چوب با هم از ریشه در میاد ولی فیل اینکار رو نمی کنه ، براش سوال میشه و از مربی فیل ماجرا رو می پرسه و اینطور جواب میگیره که در کودکی ، فیل با یک طناب قرمز به تکه چوبی ، محکم بسته شده بود و در اون زمان هر چقدر این تقلا کرد نتونست از پس طناب بربیاد و پاره اش کنه پس این ذهنیت براش ایجاد شده که هرگز دیگه موفق به انجام این کار نمیشه.و حالا با اینکه فیل بزرگ و بالغی شده همچنان همون تصور قدیمی خودش رو داره.
مثال 3 : این رو از سخنرانی دکتر ازمندیان یادمه که کودکی ، در کلاس ریاضی بخاطر عملکردش در حل مسئله ، معلم بهش تبریک میگه و بچه های کلاس تشویقش میکنن و معلم بهش میگه ، فلانی من فکر میکنم تو تا اخر عمرت هر مسئله ریاضی بذارن جلوت ، حتما حلش میکنه ، این باور در ذهنش کاشته شد و اون رفت دکتری ریاضی رو گرفت ولی همین دانش اموز ، سر زنگ بعد که شیمی داشت ، نتونست مسئله شیمی رو حل کنه و معلمش بهش میگه تو توی شیمی هیچی نمیشی و به بچه ها بگه که به این شخص بگن تنبل ، و این تا ابد در ذهنش می مونه که توی شیمی هیچی نمیشه و هربار که مسئله شیمی میبینه رنگش میپره و اصن استرس میگیره. چطور شخصی که توی ریاضی قوی هست ، توی شیمی ضعیفه و این داستان رو داره؟
البته مثال های دیگه ای هم میشه زد که البته فیلم هایی هم ازش تو اینستا ذخیره کردم که پیداشون میکنم و بعدا سرفرصت میذارم ولی تمام اینها نشون میده که ذهن ، ساده و زودباوره و برخی مسایل ، به سادگی از حافظه اش پاک نمیشه.
باورهای ذهن و تابوهای ذهنی
در کودکی و در مسیر زندگی ای که داشتیم ، برای ما یکسری باور ساخته شده ، درست یا غلط که برخی مسایل بهش دامن زده و باعث شده که واقعا باورش کنیم و نتونیم دیگه از اون ( خانه باور ، بنای باور ، ساختمان باور ) خارج بشیم یا به سختی خارج بشیم ، بذارین من چند تا مثال از خودم بزنم تا درک کنید و شما دنبال مثال های بیشتر در زندگی خودتون بگردین.
1.نامحرم
در کودکی ، اونقدر بهم گفتن دخترها نامحرم هستن و اتیش جهنم و فلان و بهمان که تصور من ، اعتقاد من بر این بود که هر گونه تماس فیزیکی با دختر نامحرم ، مثل وردی هستن که طرف اتیش میگیره و می سوزه و تنها زمانی که مثلا 2 طرف ازدواج کنن و اون خطبه عربی خونده بشه مثل پادزهر عمل میکنه تا شر این نفرین رو کم کنه و از بین ببرتش. بزرگتر که شدم ، برام سوال بود که اگه من انسام و هم جنس هام هم انسان هستن ، پس چطوری وقتی اونا مثلا به دوست دخترهاشون دست میدن ، چرا اتیش نمی گیرن و نمی سوزند؟ چرا دم به دقیقه جلوی من راه میرن و هیچیشون نمیشه ؟ اونجور که اینا می گفتن. اینجا بود که بنای باور اعتقاد به دست زدن به نامحرم یعنی اتیش گرفتن فرو ریخت و شاید یکی از دلایلی که من با ازدواج مشکل دارم این باشه ، بخاطر تعالیم غلط.
2.من یک بدبخت هستم
تا زمان سربازی من همه چیز خوب بود و بعدش رفتم توی یه سازمانی ازمون دادم و قبول شدم و اونها مثلا گفتن که 3 ماه دیگه میای سرکار اینجا که همه چیزش خوب بود ، من کفتم خب توی این 3 ماه برم یه جایی ، بالاخره بیکار نباشم ولی اون زمان خیلی بیشتر شد و بعدا هم که مطمئن شدم برنامه اونجا کنسل شده ، چند جای دیگه رفتم سر کار ، یکبار که اومدن در شرکت رو پلمپ کردن ، یکبار بخاطر کرونا شرکت تعطیل شد و اتفاقاتی از این دست باعث شد که کم کم به این نتیجه برسم که من واقعا شانس و بختی ندارم و این ماجرا من رو به مرور از جامعه منزوی کرد و در همین اثنا مثلا می دیدن که دوستانم داره ازدواج میکنن و باز هم وقتی اونها رو با خودم مقایسه میکردم ، سعی کردم دیگه کلا ارتباطم رو با هر کسی که داره ازدواج میکنه قطع کنم و بخاطر همون مورد اول ، که یه ضرب المثلی هست که میگن گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف ، ( ضرب المثل دیگه ای به ذهنم نرسید ) و همینطور حرف هایی که ار بقیه میشنیدم من رو روز به روز ، از خودم بیشتر دور کرد.من تحمل یه سری حرف ها رو ندارم ، بی رودرواسی ، و از طرفی حرف هم کم نشنیدم و این برام عذاب اورده . به خودکشی هم فکر کردم که یه فکر انی هست و سعی کردم ابعاد و جوانبش رو بسنجم ، ولی از یه جایی نمیگم معجزه شد ولی به این نتیجه رسیدم که با مرگ من هم چیزی درست نمیشه و اگه تغییر نکنم یا تغییری ایجاد نکنم ، در دنیای مردگان هم بدبخت هستم پس بهتره یه تغییری توی زندگیم ایجاد کنم تا یه روز هم شاد باشم.
شاید یکی از دلایلی که به فیلم های ارواح و دنیای مردگان علاقه من هستم اینه که بدونم در سایر فرهنگ ها ،چه نگاهی به این موضوع هست .
3.پدرم و دزدی که منتظرمه
این یه جور تله ذهنی هست که بارها و بارها برام اتفاق افتاده و البته ، خب من اول داستانم رو میگم بعد اون اتفاقای دیگه رو هم میگم تا بگم که چطور یه تله زمانی هست ، اینکه توی فیلم ها میبنید ... خب ، بذارین من اینطور شروع کنم . من ساعت 7 غروب میام خونه ، و چون حدفاصل خیابان اصلی تا مجتمع ما کمی فاصله داره ، معمولا غروب ها که پدرم میاد یعنی بین ساعت 7.30 تا 8.20 ، من برنامه می ریختم که بین ساعات 7 تا 9 ، زمان ورزش من توی غروب باشه ولی هیچوقت تا همین مدت اخیر تو اون تایم نرفتم ورزش ، به چه بهانه هایی؟ اول اینکه پدرم دیر میاد بذار حالا پدرم بیاد و حالا مثل 8.30 میومد و منم می رفتم برمیگشتم ، دیدم یه ربع به 9 هست ، چه ارزش رفتن داره؟
یا بهانه دیگه من ، برای روزی که پدرم خونه بود و نیازی نبود دنبالش برم این بود که خب الان من برم پایین ، نکنه یکی بیاد منو بدزده یا یه بلایی سرم بیاد یا یه اتفاقی برام بیفته؟ این تصویر ذهنی در نهایت شکسته شد ولی 2 تا مسئله این تصورم دامن زد ،
اول اینکه یه روز من داشتم مسیری رو می دوییدم که دیدم یه اقایی یه کیفی رو گرفته و خانمه با چند متر فاصله داره دنبالش میدویه ، من از دور تصورم این بود که شاید زن و شوهر باشن و خانمه هم از اون فاصله میگفت کلیدو جا گذاشتی و داد نمی زد که مثلا دزد و اینا و اینطور به نظر می رسید که این اقاهه یه چیزی از اون خانمع دزدیده ولی هر جور تجزیه تحلیل کردم نفهمیدم که اگه اون خانمه ازم میخواست که این مرده رو بگیرم باید داد میزد دزد و نه اینکه بخنده یا بگه کلید رو جا گذاشتی که بعدا یه 4 تا حرف هم بهم بزنه و جالبه بدونید این اتفاق سر این شد که مدام من به این فکر میکردم که اگه یه بار یه اتفاق عجیب غریب تو مسیر پیش اومد چیکار کنم ؟ و یه بار هم توی کتابخونه که بودم ، من پشت میزی نزدیک پنجره و روبروی من یه میز نزدیک به در ورودی بود که کسی که اونجا نشسته بود یه دزدی بود که میره گوشی مسئول کتابخونه رو میدزده و میبره!
منظورم تصویر ذهنی ای هست که ساختم و تله زمانی اینطوری عمل میکنه که در این بازه میگه ببین اول بذار بابات بیاد اونو برسون و تو میگه باشه و یا میگه نه ، ببین ممکنه هزارجور اتفاق میفته و در تو احساس تردید بوجود میاره و وقتی که ساعت طلایی 7-9 گذاشت میگه نه دیگه دیر شد الان اوضاع بدتره.
این تله زمانی و تصویر غلط فکر میکنید چطوری شکست؟ من ساعت 7 رفتم و یه گوشی و هدست زدم گفتم من دارم ورزش میکنم رسیدی ، زنگ بزن میرم خونه با ماشین میام دنبالتون و یکی دوبار هم من ساعت 9 رفتم که 11 شب برگشتم.
4.لبتاب!
بخاطر اون دزدی که من در شماره قبل گفتم ، یکی از ترس هام این بود که من اگه لبتاب ببرم کتابخونه و مثلا اگه 10 دقیقه بخوام برم سرویس و اینکه لبتابم رو بذارم تو کیف و بندازم روی دوشم اینور و اونور برم باهاش ، بقیه که لبتابشون رو توی کتابخونه میذارن در مورد من چه فکری میکنن و اصلا من لبتابم رو برداشتم ، خب توی دستشویی کجا بذارمش؟ اینم یه ترس ذهنی بود که وقتی برای اولین بار شکوندمش خیلی خوشحال شدم.
جالبه که ذهن همونطور که تله ذهنی درست میکنه ، توی موقعیت هایی هم راه حل خلاقانه جلوی پای ادم میذاره و من بار اول که لبتابم رو جمع کردم و گذاشتم و بردم با خودم اصلا دیگه برام مهم نبود بقیه چی میگن و یا چطور نگاهم میکنن و اصلا به من چه که اونا مراقب وسایل خودشون نیستن.
روزی که این تصویر ذهنی رو شکوندم خیلی خوشحال شدم چون نمی تونید تصور کنید چه بار سنگینی بوده.
البته مثال زیاد میشد زد ولی دوست دارم برم سراغ دریچه ذهن
دریچه های ذهن
طبق چیزی که تجربه کردم ، 2 چیز ، میتونه باور های غلط رو بشکونه که البته احتمالا زیادن ولی برای من 2 مورد بوده که خیلی بهش برخورد کردم.
1.صدا
2.تصویر
حتما توی ذهنتون صداهایی رو میشنوید که بهتون میگه اینکارو بکن ، اونو انجام نده ، این صداها طبیعی هست ولی وقتی بخواد تله ذهنی ایجاد کنه که ادم رو از شروع مسیر منصرف میکنه ، چی میشه اگه یه صدایی این سکوت ذهن رو خفه کنه؟ مثلا هدست بذارم و با یه اهنگ ورزشی که اصلا فرصت نداشته باشه فکر کنه و یا اگه فکر کنه خیلی ضعیف و قابل شنیدن نباشه..
مورد جالب دیگه که این برام جالب بود ، این کلیپ رو ببینید اول ( عینک واقعیت افزوده ، این کلیپ و مابقی کلیپ های این دسته ) ، اگه چیزی شبیه این بشه درست کرد و ذهن رو فریب داد ، ذهن باورش میکنه .
بذارین براتون یه مثال بزنم ، ذهن چیزی که از طریق چشم میینه رو باور میکنه و قدرت تفکیک این رو نداره که این تصویر واقعی هست یا یه تصویر ساختگی ، من سر میزم نشستم و روبروی من یکی دیگه و توی فضا کتابخونه هستیم ، حالا چه من در فضای کتابخونه باشم که چشم ببینه و ذهن باور کنه یا من فضایی شبیه به اون رو شبیه سازی کنم ، در هر 2 صورت ذهن باور میکنه . یه چیزی مثل تجربه ای که انسان در سینما چند بعدی داره.
تجربه خاص
توی بعضی بازی ها ، وقتی که داری بازی میکنی ، متوجه میشی که داخل اون ساختمون یا خونه ، یه سینما هم هست و یه فیلم در حال پخش هست ، حالا شما فکر میکنید که براتون مهمه که فلان فیلم مورد علاقه تون رو توی لبتاب ببینید یا داخل اون سینما داخل یک فیلم ، در حالی که شما داخل یع بازی هستین؟ نه ، ذهن براش مهم نیست.
توی بازی اویل ، من یه همچین تجربه ای رو داشتم ، توی یه ساختمون ، یه سینما خانگی بود و یه فیلم گذاشته بود و من رفتم داخل اون سینما نشستم فیلمش رو دیدم و وقتی که به پرده سینما چشم دوختم ، چون غرق بازی بودم اصلا متوجه نبودم که داخل بازی هستم و انگار که واقعا دارم یه فیلم میبینم.
اینطور حس میکنم
تصور من اینه که وقتی به چیزی فکر میکنیم ، یا سراغ کاری می ریم ، گاهی ذهن خاطراتی از قدیم رو برامون به خاطر میاره و گاهی اگه اتفاق ناخوشایندی باشه ، بخاطر اون اتفاق ناخوشایند از انجام اون کار در محیط واقعی ، در عذاب هستیم ولی اگه حس خوبی داشته باشیم با رغبت انجامش میدیم.
حالا تصور کنید که میز شما رو به دیواری هست که پنجره ای نداره ، بعد از مدتی از اینکه موقع انجام کار مدام باید به دیوار چشم بدوزین و بک گراند کارتون اون دیوار هست ، ذهن رو خسته میکنه ولی اگه ترتیبی بدین که ذهن به جای دیدن دیوار ، یه تصویر یا یه فیلم در حال پخش از یه منظره زیبا رو ببینه دیگه اینبار ، اون حس عذاب یا خستگی رو نخواهید داشت.
اگه شما بتونید یه هولوگرام درست کنید که ذهن بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه ، دیگه از انجام کار خسته نخواهید شد.مثلا من فرضا بخوام با لبتابم یه کاری رو انجام بدم که بصورت معمول ، به دو صورت قابل انجامه
1.برق اتاقم رو روشن کنم و در حالی که روبروم یه دیوار بلند و یه لبتابه با یه موسقی در حال پخش کارم رو انجام بدم
2.در کنار لبتابم و مثلا از روی تبلت یا گوشی ، یه فیلم از یه منظره یا یه چیز خوشایند بذارم که در این حالت اون سختی و ناراحتی کار رو حس نمی کنم.